ایالات متحده آمریکا، کشوری چند ملّیّتی و چند نژادی است که طبق برآورد موسسه پیو در سال 2011 .م حدود 63 درصد از جمعیت آن را سفیدپوستان، 17 درصد لاتین تبارها، 12 درصد سیاهپوستان و 5 درصد از جمعیت آن را آسیایی-آمریکایی ها تشکیل می دهند(1). این کشور متکثر از لحاظ  قومی و نژادی که مذهبی ترین و غیرسیاسی ترین مردم کشورهای مدرن را در خود جای داده است، به دلایلی که در ادامه به آن پرداخته می شود، نه تنها خللی در تصمیم سازی و تصمیم گیری سیاستمداران این کشور در عرصه سیاست خارجی ایجاد نمی نماید، بلکه به جز اندک مواردی، در همه بحران ها، شاهد حمایت های ویژه آمریکائیان از سیاستمدارانشان هستیم. به نظر می رسد؛ برای درک بهتر چرایی حمایت مذکور و نیز فهم صحیح عملکرد به ظاهر متناقض ایالات متحده آمریکا در مقابل کشورهای مختلف دنیا، ابتدا باید تصویر کاملی از هویت آمریکایی، ارزش های مورد قبول اکثریت مردم این کشور و تعریف آمریکائیان از منافع ملّی در ذهن داشته باشیم و آنگاه به تجزیه و تحلیل و گمانه زنی درباره رفتار سیاست خارجی این کشور بپردازیم و این امر میسر نخواهد شد، مگر با مطالعه تاریخچه شکل گیری این کشور، کارکرد مذهب در آمریکا، ماهیت جامعه، عملکرد نخبگان و نقشی که عوامل مذکور در شکل گیری هویت آمریکایی و تعریف مردم و سیاستمداران این کشور از منافع ملّی خود دارند. 

·               تاریخچه شکل گیری ایالات متحده

 

پس از کشف قاره آمریکا در سال 1492 .م، بومیان این کشور که حدود 40-13 هزار سال پیش از آسیا وارد این قاره شده بودند، شاهد ورود اروپائیان به این قاره بوده و چون توان مقابله با نیروی نظامی و بیماریهایی که توسط اروپائیان به آمریکا وارد شده بود را نداشتند، در کوتاه مدت شکست خورده و تسلیم شدند. از آن پس، آمریکای جنوبی و آمریکای مرکزی بین اسپانیا و پرتغال تقسیم شد و آمریکای شمالی هم به دست فرانسه، انگلیس، نروژ و هلند افتاد. انگلیسی ها که دیرتر از سایر اروپائیان به قاره جدید پا گذاشتند، طی منازعاتی که در سال های 1764-1588 .م با اسپانیا، فرانسه و هلند داشتند، توانستند به مدد انقلاب صنعتی، داشتن ارتشی کارآمد و بزرگترین نیروی دریایی جهان، نفوذ خود را به عنوان قدرتی بلامنازع، در آمریکای شمالی تثبیت کنند. با اینحال، انگلیسی ها با چالش مستعمره نشینان شرق ایالات متحده آمریکا مواجه شدند، زیرا این گروه که از سال 1587 .م به این قاره قدم گذاشته بودند، ضمن داشتن خودمختاری، خود را انگلیسی و سرزمین خود را نیز بخشی از خاک انگلستان می دانستند. بنابراین وضع مالیاتهای سنگین و متعددی که دولت انگلستان برای جبران مخارج نظامی اش بر مردم این ایالات اجبار می نمود، موجب نارضایتی و احساس تبعیض در میان مردمان این ایالت شد و مستعمره نشینان که به دلیل ساختار خاص مستعمراتی و خودمختاری نسبی، وضع مالیات را از جمله اختیارات مجالس محلی خود می دانستند، به مقابله با این امر برخاستند و از سال 1774 به بعد شاهد درگیری های فراوانی میان این گروه با دولت انگلستان هستیم که نهایتاً در 1776 .م استقلال خود را اعلام کردند.(2

 

البته نباید اعلام استقلال را به مثابه پایان مشکلات این گروه دانست، زیرا مستعمره نشینان بعد از این تاریخ نیز، بارها با انگلستان درگیر شدند و حتی در 4 جولای 1776 دو سوم نیروهای نظامی آنها در درگیری با ارتش انگلستان نابود شد. اما مستعمره نشینان با یاری دیگر دولت های اروپایی به ویژه فرانسه، مجدداً ارتش خود را بازسازی نمودند و نهایتاً  توانستند تحت رهبری جرج واشنگتن، در بهار 1781 .م شکست سهمگینی بر ارتش انگلیس وارد آوردند و نهایتاً  با وقوع تضاد داخلی میان پارلمان انگلستان و انتخاب لرد شلبورن در جولای 1781 .م به نخست وزیری، دولت انگلستان با استقلال آمریکا موافقت نمود. حاصل انقلاب آمریکا، کنفدراسیونی مرکب از 13 ایالات بود که با یکدیگر وجوه اشتراک زیادی نداشتند و به دلیل نبود دولتی مرکزی، درگیر مسایل بسیار زیادی شدند. برخی ایالات متکی به کشاورزی و برده داری و برخی دیگر به لحاظ صنعتی رشد کرده بود، برخی از ایالات کوچک بودند و برخی بزرگ و پرجمعیت و همین تفاوت در ساختار اقتصادی، جمعیتی و ... مشکلات فراوانی بر سر راه ایالات ایجاد می نمود. در چنین شرایطی بود که دولت مردانی چون جرج واشنگتن و الکساندر همیلتون به تکاپو برای تشکیل یک دولت مرکزی مقتدر مطابق با قانون اساسی جدید پرداختند و سرانجام پس از بحث و بررسی بسیار، تاسیس یک حکومت فدرال مورد توجه قرار گرفت؛ حکومتی که ضمن پذیرش حاکمیت مردم، ایالتها استقلال داخلی و قانون اساسی خود را در آن حفظ کنند، اما در عین حال در مورد تجارت خارجی، روابط خارجی، دفاع ملی، مالیات، مسایل پُستی و ارتباطی و نیز تنظیم روابط ایالات با یکدیگر تابع حکومت مرکزی باشند.(3) 

 

 مسئله مهم بعدی راه عملی پیاده کردن فدرالیسم بود که نمایندگان حاضر در کنوانسیون فیلادلفیا، علی رغم وجود اختلافات بسیار، پس از بحث و گفتگوهای فراوان، نهایتاً با توجه به حقوق طبیعی انسان ها که جان لاک از آن به عنوان «حق زندگی، حق آزادی و حق مالکیت» یاد می کنند، حاکمیت را از آن مردم دانسته و هدف از حکومت را نیز، ایجاد نظم در جامعه برای حفظ منافع مردم تلقی کردند. به همین دلیل «رضایت مردم» اساس حاکمیت در ایالات متحده آمریکا قرار گرفت و بر این مبنا نخستین جمله مقدمه قانون اساسی ایالات متحده آمریکا با عبارت «ما مردم ایالات متحده» شروع می شود. نکته مهم در مورد قانون اساسی ایالات متحده این است که؛ این قانون، یک چارچوب حقوقی زنده است که بنا به مقتضیات زمان، بدون آنکه چارچوب آن عوض شود، با افزودن متمم یا اصلاحیه هایی قابلیت تغییر، در راستای همسو شدن با نیازهای جامعه را دارد.(4)   اما ارزش های لیبرالی مورد قبول مردم آمریکا کدامند و چه تاثیری بر رفتار سیاست خارجی این کشور بر جای می گذارند؟ کارکرد مذهب، ماهیت جامعه و عملکرد احزاب و رسانه ها چگونه بر رفتار سیاست خارجی آمریکا تاثیر می گذارد؟ سوالاتی است که در ادامه به آن پرداخته می شود. 

 

·         ارزش های لیبرالی و اثرات آن بر رفتار سیاست خارجی آمریکا

 

انسان در چارچوب جهان بینی لیبرال، دارای اصالت می باشد و آمریکائیان لیبرال، از همین قاعده «اصالت فرد» به قاعده دیگری به نام اصالت فایده یا سود و یا همان «اصالت لذت» می رسند. در این دیدگاه انسان موجودی عاقل است و چون عاقل است به دنبال منافع فردی می باشد، بنابراین بهره برداری از هر وسیله ای برای کسب آن مشروع می باشد. از این رو خردورزی غرب «معطوف به هدف» است و اگرچه ارزش گراست اما می توان اینگونه ادعا نمود که؛ حیاتی ترین ارزش نزد آمریکائیان کسب منفعت می باشد. ضمن اینکه تاکید بر هدف مقدسی چون منفعت سبب می شود در این دیدگاه در موقع لزوم تمام ارزش های دیگر به پای این هدف مقدس قربانی شود. چنین رویکردی پارادایم حاکم بر رفتارهای امنیتی-سیاسی آمریکایی ها می باشد. در کنار فردگرایی معطوف به اصالت لذت، یکی از لذت بخش ترین امیال آدمی در این دیدگاه، «ارضای حس توفق طلبی» است یعنی دست یابی به هر مرحله از لذت، زمینه ساز و تشویق کننده برای برداشتن گام های بعدی در طلب لذت بیشتر است و با توجه به همین نکته می باید دکترین های امنیتی آمریکا را تفسیر نمود.(5)

 

 «آزادی خواهی» یکی دیگر از ارزش های مورد قبول آمریکائیان است. در این دیدگاه، آزادی های فردی و تامین منافع باعث تحقق صلح و امنیت می شود و می توان اینگونه ادعا کرد که اساساً آمریکائیها «خود» شان را «مردمی آزاد» تصور می کنند. ارزش دیگری که آمریکائیها به آن باور دارند؛ مسئله «حق تعیین سرنوشت و حاکمیت مردمی» است. در این دیدگاه تنها منبع حقیقی و مشروع اقتدار سیاسی را اراده مردمی می داند که تحت حکومت قرار دارند. یعنی همه اختیارات از مردم ناشی می شود و آنها حق تعیین سرنوشت خودشان را دارند. بنابراین بر طبق این دیدگاه هدف حکومت؛ تضمین حقوق غیرقابل تفکیک زندگی، جستجوی خوشبختی و آزادی برای شهروندانش می باشد. این امر به عنوان یک «قرارداد اجتماعی» میان آنهایی که واقعیت آمریکایی هایی را به وجود آورده و در پی تحقق این حقوق بودند، پذیرفته شده و مورد احترام می باشد. علاوه بر این، حق مردم را به شورش علیه حکومت، در صورتی که قصد نقض و تخلف از قرارداد را داشته باشند، به رسمیت می شناسد. در مرام لیبرال طبق تاکید جفرسون، تنها بر طبق «رضایت مردم» بر آنان حکومت می شود و مردم با مشارکتشان در امور سیاسی می توانند در تصمیماتی که در سیاست های عمومی و بهبود کیفیت زندگی شان موثر است، مشارکت داشته باشند. (6)

 

 علاوه بر این، چون مردمی که جامعه اولیه آمریکا را تشکیل دادند، اکثراً از طبقات متوسط کشاورز بودند و پایگاه طبقاتی یا اجتماعی چندانی نداشتند، اخلاق اشرافی رواج چندانی میان آنها نیافت و بر این اساس، اعتقاد به «برابری و مساوات» جزو ارزش های مورد تاکید آمریکائیان قرار گرفت که بر طبق آن، همه انسان ها مساوی به دنیا آمده اند و در مقابل قانون باید به یک چشم نگریسته شده و با آنها عادلانه و بطور برابر رفتار شود. همچنین همه افراد باید از فرصت برابری برای مشارکت در امور برخوردار باشند. از همین اعتقاد به برابری است که کار زیاد و تولید سرمایه و سخت کوشی ستوده و به عنوان ارزشی مهم در میان آمریکائیان تلقی می گردد.(7) همچنین تاکید بر علوم کاربردی و عقل ابزاری، رفاه اقتصادی، بشر دوستی و کمک به حادثه دیدگان سانحه ها و فجایع، عمل گرا بودن و کارایی و تعصب مذهبی (به معنی پای بندی به آموزه های یکی از ادیان مقدس) از جمله مواردی است که برخی از نویسندگان جزو ارزش های مورد اتفاق آمریکائیان برشمرده اند.(8

 

 لازم به ذکر است؛ آمریکائیان، تامین امنیت را به عنوان بالاترین هدف و گسترش ارزش های لیبرالی را به عنوان بهترین و کم هزینه ترین راه تامین این هدف و تحقق صلح و امنیت بین المللی می دانند. بنابراین هر تحلیلگری باید این نکته را مدنظر قرار دهد که؛ گسترش ارزش های لیبرالی یکی از اهداف همیشگی و پایه های امنیت کشور ایالات متحده آمریکا تلقی می شود و مردم آمریکا و سیاستمداران این کشور در جهت تامین منافع خود، رسالتی جهانی برای گسترش ارزش هایی چون دموکراسی، آزادی خواهی، برابری و... قائل می باشند. البته این رسالت با توجه به شرایط داخلی آمریکا و جایگاه بین المللی این کشور در اولویت های متفاوتی قرار می گیرد.

 

·      اثرات مذهب بر رفتار سیاست خارجی آمریکا

 

 بسیاری از نویسندگان، یکی از مهم ترین دلایل مهاجرت پنج گروه؛ دگراندیشان، ماجراجویان، زمین داران بزرگ، محکومان به اعدام و کارگران ماهر از انگلیس به ایالات متحده آمریکا را، موضوع آزادی های مذهبی می دانند که برای جلوگیری از طولانی شدن بیش از حد این متن، از پرداختن به چگونگی شکل گیری نهادهای مذهبی در آمریکا و نحوه تاثیرگذاری آن ها بر جامعه چشم پوشی کرده و تنها لازم می دانم اشاره کنم که؛ برخلاف نظر پیوریتن ها که بر حمایت دولتمردان از یک فرقه خاص تاکید می ورزیدند، با تلاش و پیگیری برخی از نخبگان جامعه آمریکا (بنیانگذاران قانون اساسی فدرال) شاهد شکل گیری نوعی بازار آزاد مذهبی در ایالات متحده هستیم که مانع تفرقه و اختلاف گروه های مختلف قومی، نژآدی و مذهبی در این کشور شده است. بنابراین تحت تاثیر این بازار آزاد مذهبی، مردم ایالات متحده آمریکا به مذهبی ترین مردم کشورهای مدرن تبدیل شده اند. (9)

 

آمریکائیان بر طبق آموزه های مذهبی خود، حوزه عمومی و خصوصی و دنیا و آخرت را از یکدیگر تفکیک نموده و به آزادی های مذهبی و پلورالیسم باور دارند. دموکراسی در ایالات متحده با مفاهیمی چون سکولاریسم، اومانیسم، کاپیتالیسم و لیبرالیسم پیوندی ناگسستنی یافته و این مفاهیم، ارتباط ویژه ای با فهم آمریکائیان از دین دارد. آنها بر طبق آموزه های مذهبی خود، جهان را به دو دسته خیر و شرّ تقسیم کرده و هویت «خود» را در محور خیر بازنمایی می کنند و خود را ملّتی استثنایی و برگزیده خداوند و همچون شهری بر روی تپه یا فانوسی دریایی که وظیفه نجات سایرین از دست «دیگری» هایی که در محور شرّ قرار دارند، تعریف می کنند. بنابراین آن ها مداخله در امور دیگر کشورها را جزو رسالت های خود و در جهت بسط خیر جهانی می دانند. خود را همچون قایق سواری می دانند که وظیفه دارد به فردی که در حال غرق شدن است، کمک کند حتی اگر او نخواهد. البته حمایت از اسرائیل به عنوان کشوری که به ارزش های آمریکایی نزدیک است را برخی از نویسندگان در راستای مذهب (پیوند فکری با پیوریتن ها) تحلیل می نمایند. (10)

 

·         ماهیت جامعه آمریکا و فرهنگ سیاسی مردم این کشور

 

به ترکیب جمعیتی ایالات متحده آمریکا اشاره شد، اما بد نیست متذکر شوم که مردم این کشور، که خود را در محاصره دائمی نیروهای شرّ می دانند؛ از جمله بی علاقه ترین مردم دنیا به سیاست می باشند، بر این اساس، اطلاع چندانی از سیاست داخلی و خارجی خود ندارند و حتی بسیاری از مردم این کشور نام سیاستمداران یا وزرای کشور خود را هم نمی دانند و عموماً ترجیح می دهند، امر سیاست را به کارشناسان آن واگذار نمایند. با اینحال خودبرتربینی و توافق نخبگان آمریکا بر سر ارزش های اساسی ذکر شده در مقدمه قانون اساسی آمریکا و اعلامیه استقلال این کشور و آزادی مذهبی رایج در این کشور (که مانع تفرقه و عاملی برای پیوند مردم می شود) شرایطی ایجاد می کند که آمریکائیان احساسات ملی گرایانه را بسیار گرامی بدارند و به ارتقاء ارزش ها و منافع کشور خود در مقابل ارزش های دیگر کشورها باور داشته باشند و به همین دلیل ضمن وفاداری و خدمت به کشور و تلاش برای ترویج فرهنگ آمریکایی، حمایت ویژه ای از سیاستمداران خود در مواقع بحران نمایند. (11

 

همچنین، در ایالات متحده آمریکا، شاهد وجود احزاب و لابی های مختلفی هستیم که با استفاده از ابزارهای گوناگون به جلب آرای مردم پرداخته و از این طریق بر تصمیمات سیاستمداران این کشور تاثیر می گذارند. حوزه فعالیت لابی ها را می توان به سه دسته تقسیم کرد. گروه های نژادی که متناسب با میزان جمعیت، قدرت اقتصادی، انسجام تشکیلاتی و نفوذ رسانه ای  خود دارای پایگاهی برای تاصیرگذاری بر تصمیمات دولت هستند. از میان گروه های نژادی، لابی های یهودی همچون آیپک را می توان به عنوان مهم ترین این گروه ها نام برد و پس از آن لابی های ایرلندی، اعراب و ... .  اما لابی های بعدی، گروه های اقتصادی هستند که در زمینه گسترش صادرات و بازار آزاد کالا از سازمان هایی چون تجارت جهانی، شرکت های چند ملیتی و ... حمایت می نمایند. و نهایتاً لابی های دسته سوم، گروه های اجتماعی و مذهبی هستند که بر مسائلی همچون آزادی، های اجتماعی و مذهبی، حقوق بشر و... متمرکز شده اند و مانع برقراری ارتباط ایالات متحده، با دولت هایی که از نظر آن ها ناقض حقوق بشر می باشند، می شوند. با اینحال، وجود این تعداد از احزاب و لابی ها خللی در سیاست خارجی ایالات متحده ایجاد نمی کند، زیرا نخبگان این کشور بر سر تعریف منافع ملی و اهداف سیاست خارجی این کشور، توافق دارند و از طریق ارتباط افقی با یکدیگر و ارتباط عمودی با مردم جامعه و بهره برداری از رسانه های ارتباط جمعی، این منافع و اهداف را در جامعه خود نهادینه نموده و شاید تنها مسئله ای که موجب اختلاف نظر نخبگان این کشور می باشد، نحوه دست یابی به اهداف و ابزارهایی است که برای تحقق منافع ملی باید به کار گرفته شود. این نخبگان در برهه های زمانی مختلف، با توجه به وضعیت داخلی کشور، توزیع قدرت نسبی در عرصه جهانی و جایگاه بین المللی آمریکا، تعریف خاصی از خود و منافع ملّی ارایه می دهند و استراتژی های خاصی را برای تامین اهداف و منافع ملی کشور اتخاذ می نمایند.(12

 

در پایان، بد نیست تاکید کنم؛ مردم آمریکا بر روی دو مسئله «خون» (جان سربازان و شهروندان آمریکایی) و «امنیت» این کشور بسیار حساس اند و در این موارد کاملاً هماهنگ و متفق القول می شوند. علاوه بر این رسانه های ایالات متحده آمریکا به عنوان واسطه میان مردم و سیاستمداران، نقش مهمی در رفتار سیاست خارجی این کشور ایفا می نمایند. علی رغم آزادی های مورد تاکید در جامعه آمریکا، وجود قانونی به نام «قانون آشوبگری» مصوب 1918.م که بر طبق آن «بیان کردن، چاپ کردن، نوشتن یا انتشار هرگونه توهین، خیانت، فحاشی درباره دولت ایالات متحده، قانون اساسی، نیروهای ارتش و دریایی، پرچم، یا اونیفورم ارتش و نیروی دریایی یا بر زبان آوردن هر یک از آنها با تحقیر، تمسخر، اهانت یا بی آبرویی» مستحق مجازات می باشد، مانع ایجاد خلل رسانه ها در اهداف سیاست خارجی این کشور می شود. بنابراین رسانه های این کشور ضمن انتقاد نسبت به عملکرد سیاستمداران،در مواقع بحران با پای بندی به خطوط قرمز آمریکا و با درک شرایط کشور، هرآنچه را که به آن ها دیکته می شود اجرا می نمایند و با عملکردی هماهنگ، جهان خارج و دشمنان این کشور را به یک شکل به تصویر کشیده و از این طریق، نقش مهمی در همراه نمودن مردم ایالات متحده با سیاست های این کشور ایفا می نمایند. (13)

 

بنابراین، سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا را همیشه باید با در نظر گرفتن سه مولفه (ارزش های لیبرالی، هویت آمریکایی و منافع ملی) تجزیه و تحلیل کرد و فراموش نکنیم که هر کدام از این مولفه ها در شرایط خاصی در سیاست خارجی این کشور اولویت می یابد. اگر این نکته در نظر گرفته شود؛ آنگاه می توان درک کرد که چرا آمریکا خود را مجاز به مداخله در امور دیگر کشورها می داند و چرا از جانب مردم بی اطلاع از سیاست خود حمایت می شود؟ می توان فهمید چرا کشورهای حاشیه خلیج فارس و از جمله عربستان، بدون داشتن هیچ سنخیتی با ارزش های لیبرالیِ مورد تاکید ایالات متحده، به عنوان متحد استراتژیک این کشور می باشند؟ یعنی هویت غیرلیبرال این کشورها و عدم پای بندی آن ها به دموکراسی، آزادی، برابری و... به این دلیل که منافع ایالات متحده آمریکا را مورد تهدید قرار نمی دهند، در سیاست خارجی آمریکا (البته تا زمانیکه منافعش اقتضاء نکند) محلّی از اعراب ندارد. یا به عنوان نمونه ای دیگر؛ در دوره جنگ سرد، دولت مردمی مصدّق (علی رغم اعتمادی که به آمریکا داشت و دست دوستی ای که به سمت این کشور دراز کرد)، یا حتّی برخی از دولت های دیگری که به ارزش های لیبرالی آمریکا نزدیک بودند، تنها به این دلیل سرنگون شدند که منافع ایالات متحده آمریکا آنگونه اقتضاء می نمود. بنابراین کارکرد «اصل منفعت» به عنوان مهم ترین ارزش در سیاست خارجی آمریکا موجب می شود؛ هویت یک کشور تنها در صورتی به عنوان تهدید محسوب و سیاست خارجی آمریکا هویت گرا شود که منافع این کشور را به چالش بکشد، والّا آمریکا در صورت لزوم، ارزش های لیبرالی مورد تاکید خود را به پای اصل منفعت و منافع ملّی خود قربانی می نماید