در یکی از مراسمات بسیج شهرستان، زن جوان و خوش سیمایی را دیدم که چهره اش برایم بسیار آشنا بود. آن بنده خدا هم مدام به من نگاه می کرد و احتمالاً او هم تلاش می کرد بیاد بیاورد که کجا مرا دیده است! بعد از اتمام مراسم به سمت او رفتم و گفتم: سلام! چهره شما برای بنده بسیار آشناست. می توانم اسم شریفتان را بپرسم؟


گفت: سلام! من همسر آقای فلانی هستم.

گفتم: اگر اشکالی ندارد می خواهم اسم و فامیل خودتان را بدانم چون ایشان را نمی شناسم.

با چشمانی درشت شده گفت: واقعاً نمی شناسید؟ آقای فلانی (همسرش) یکی از معروفترین مداحان شهر ... است. برایم عجیب است که نمی شناسیدش!

گفتم: شرمنده! باور کنید نمی شناسمشان! راستش از حدود 8-9 سالگی که حماسه حسینی را خوانده ام، زیاد وقتم را پای صدای زیبای مداحانی که سخنانشان بعضاً پر از خرافات در مورد واقعه کربلا و تنها هدفشان نیز گریاندن مردم است، صرف نمی کنم و ترجیح می دهم اگر اشکی قرار است بریزم در اثر صحبت عالمی باشد که مرا به تفکر وا می دارد. اگرچه آن مداحانی که در کنار شور شعور هم ایجاد می کنند، برایم بسیار محترمند. به هرحال جهالت بنده را به بزرگواریتان ببخشید! اگر دوست ندارید نام شریفتان را بدانم، بیش از این مصدّع نمی شوم.

با کمی دلخوری گفت: نه! اتفاقاً از وقتی شما آمدید، من هم در این فکر هستم که کجا شما را دیده ام. من فلانی هستم و شما؟

اسمش برایم آشنا نبود! خودم را معرفی کردم و پرسیدم: در دبیرستان فلان درس خوانده اید؟ گفت: نه!

پرسیدم: ورزشکارید؟ تکواندو؟ ایروبیک؟ ...؟ گفت: نه!

پرسیدم: جزو شاگردان کلاس خانم اجدادی (گویندگی) یا کلاس آقای رسولی (خبرنویسی و گزارشگری) نبودید؟ گفت: نه!

پرسیدم: دبیر یکی از سمن (سازمان های مردم نهاد) شهر یا استان نیستید؟ گفت: نه! سمن؟! چی هست؟

برایش توضیح دادم و پرسیدم: دانشجو نیستید؟ گفت: نه! بعد از دیپلم ازدواج کردم و دیگر فرصت ادامه تحصیل را نیافتم.

گفتم: احتمالاً جزو شاگردان بینش مطهر نبوده اید؟ گفت: نه!

از این همه آدرس اشتباه خنده ام گرفت و چون چادری بود به عنوان آخرین تیر گفتم: حوزه علمیه نمی آمدید؟ گفت: خیر متاسفانه. از وقتی ازدواج کردم فرصت ادامه تحصیل در دانشگاه یا حوزه را نیافته ام چون سرم با بچه داری و خانه داری گرم است ...

حس کردم کمی خجالت کشید، به همین دلیل گفتم: من هم مثل شما به شغل شریف خانه داری مشغولم و نه تنها خجالت نمی کشم بلکه به آن افتخار هم می کنم و خوشحالم که می توانم با انجام برخی از کارها در منزل، اندکی از زحمات همسرم را جبران و رضایت خدا را نیز جلب کنم. هر چند مهمترین وظیفه زن «خوب شوهرداری کردن» است نه صرفاً رسیدن به امورات منزل یا تر و خشک کردن بچه ها. احتمالاً اگر بنده هم مثل شما فرزندی داشتم، فرصت هیچ کاری را نمی یافتم و شاید هم مثل مادرم که در عین داشتن دو فرزند کوچک هم خانه دار بودند، هم خیاطی می کردند و آرایشگری، هم معلم قرآن بودند و هم کلاس امدادگری می رفتند، باز هم به فعالیت هایم ادامه می دادم. نمیدانم! اما تنها چیزی که می دانم اینست که هیچگاه نباید از خانه دار بودنتان خجالت بکشید، بلکه باید به آن افتخار هم کنید. چون موفقیت همسرتان در کارشان و شهرتی که کسب نموده اند، نشان دهنده ی اینست که شما توانسته اید خیالشان را از بابت امورات منزل و بچه ها راحت کنید و از این بابت باید به شما احسنت بگویم. از قدیم گفته اند که ...

لبخندی زد و گفت: پشت هر مرد موفقی حتماً زن مهربان و دلسوزی هست! حق با شماست! راستش من تنها جایی که می آیم همین مراسمات بسیج است و جلساتی که شوهرم در آن می خواند. شاید شما را در همین مراسمات بسیج دیده ام.

گفتم: شاید! اما به دلیل کمبود وقت، به جز جلسات شورای زنان معمولاً در مراسمات بسیج شرکت نمی کنم و یادم نمی آید شما را در آن جا دیده باشم! امروز هم اگر بنده را می بینید، به نیابت از مادرم آمده ام. راستش چهره شما واقعاً برای بنده آشناست و چون هیچ جا یکدیگر را ندیده ایم، احتمالاً به فرد دیگری شباهت دارید و شما را اشتباه گرفته ام. در هر صورت از آشنایی با خانم محترمی چون شما خوشحال شدم. با لبخند گفت: من هم همینطور. ولی اگر فرصت کردید مداحی های آقای فلانی را گوش بدهید چون مطمئنم با یکبار گوش دادن، جزو مشتری های همیشگی شان می شوید.

از این همه تلاشی که برای معرفی همسرش می کرد، خندیدم و گفتم: به روی چشم. اگر فرصت کنم حتماً ...

در طول مسیر واکنش آن بنده خدا مدام در ذهنم تکرار می شد. اینکه تمام هویت آن زن، در همسر یک مداح مشهور بودن، خلاصه می شده و به همین دلیل ترجیح می داد به جای معرفی خودش، مدام نام همسرش را برای هویت بخشیدن به خود و ارج و قرب یافتن ببرد! و چقدر احساس بدی پیدا کرد که من همسرش را نمی شناختم! البته همسر بودن هم یکی از هویت های هر فردی است اما به نظرم زمانی ارزش دارد که یک زن علی رغم تمام هویت های با ارزشی که دارد، به همسر فلان شخص بودن نیز افتخار کند.

چند شب قبل ...

تصمیم گرفته بودم در ایام محرم امسال، تا پایان مراسم در مسجد بنشینم. مداح مدعوّ صدای واقعاً زیبایی داشت. غرق نوحه ای که می شنیدم بودم که دو خانم در مسجد با حالتی عصبی و تقریباً با صدای بلند با یکدیگر صحبت کردند و گفتند: شنیدی فلانی (همان مداحی که همسر آن خانم بود و در آن لحظه در حال مداحی) زن دوم گرفته است؟ آن یکی هم گفت: بله! و توجه چند زن دیگر هم جلب شد و شروع کردند به تجزیه و تحلیل! یکی می گفت: حتماً زنش برایش کم می گذاشته! دیگری می گفت: نه زنش خیلی جوان و زیباست. کلاً مردها بی جنبه اند! دیگری می گفت: ...! و نهایتاً با تذکر مداح تازه داماد (!) مبنی بر رعایت سکوت توسط بانوان مسجد، سخنانشان به بد و بیراه گفتن به هر چه مرد مداح و مذهبی ختم شد!

از شنیدن این خبر واقعاً شوکه شده بودم و منتظر بودم هرچه زودتر مراسم تمام شود تا از صحّت و سقم ماجرا با خبر شوم. بعد از اتمام مراسم، وقتی همسرم را دیدم، بدون درنگ پرسیدم: راست است که فلانی زن دوم گرفته است؟ همسرم خندیدند و گفتند: علیکم السلام! شما آمدید برای عزاداری یا ...! گفتم: پس راست است! همسرم با لبخند گفتند: اگر بنده به جرم آهنگر تا یکماه بدون شام نمی مانم، بله! حدود چند ماهی می شود! ولی شما حرص نخور همسر عزیزتر از جانم، ما از این عرضه ها نداریم!

سوار ماشین که شدیم، هنوز چند متری نرفته بودیم که همسرم با خنده گفتند: راستی! یادم رفت بهت بگم پنج شنبه قبل چی شد! گفتم: چی شد؟ گفتند: رفته بودم پیش آقای فلانی (رئیس پاسگاه ...) یه بنده خدای زن و بچه داری را (که چون تو هم می شناسی اسمش محفوظ) با یک خانم جوان و خوش سیمای بی حجابی که همسن و سال دخترش به نظر می رسید، گرفته بودند. اما بعد که صیغه نامه محرمیت را نشان داد، آزادشان کردند. جالب اینجاست که مردک موقع رفتن به ما می گوید: لطفاً جایی این قضیه را نگویید، چون بنده محض رضای خدا این خانم را صیغه کردم و اگر این قضیه جایی مطرح بشود اجر کارم ضایع خواهد شد!!! مردک خودش حمار است و ما را هم جزو گوش مخملی ها تصور کرده بود!

یادم باشد در آینده حتماً در مورد «شرایط ازدواج مجدد و موقت در اسلام» و نظر معصومین و بزرگان ما دربار مردان ذوّاق مطلبی بنویسم و آن را با وضعیت جامعه و تفکرات برخی از مردان مسلمان ایران مقایسه کنم!