در خواب دیدم که امام زمان عج، روز عاشورای امسال ظهور کرده اند! جزو اوّلین نفرهایی بودم که خودم را به محل تردّد ایشان رسانیدم تا توفیق خدمتگزاری در رکابشان را بیابم. چشمان مبارکشان که به من افتاد، لبخندی زدند و فرمودند: کمی جلوتر بیا! برای چه اینهمه راه را از دیار شیعه خالصمان محمدتقی آمده ای؟
از شدّت خوشحالی دچار استرس شده بودم! جلو رفتم و گفتم:
سلام مولای من! من یکی از شیعیان امیرالمومنین علی علیه السلام هستم! کسی
که یکی از گله های همیشگی اش به خدا این بود، که چرا در
دوره ای پای به دنیا نهاده است که نمی تواند امام زمانش را ببیند! کسی که
وقتی دلش از دنیا و آدم هایش می گرفت، از اینکه نمی تواند به در
خانه او برود و کمی درددل کند، شاکی بود! باور کنید همیشه آرزو می
کردم که ای کاش در دوره پدر بزرگوارتان -امام علی علیه السلام- می زیستم
زیرا مطمئن بودم که درب خانه اش را به روی هیچ گناهکاری نمی
بست. اما امروز که سعادت دیدنتان را
یافتم، خدا را از عمق وجودم شاکرم و می خواهم به عشق مولایم علی هم که شده،
هر چه در توان دارم برای کمک به شما صرف کنم تا به او
ثابت شود که اگر در دوره او می زیستم، هیچگاه و تحت هیچ شرایطی ایشان را
تنها نمی گذاشتم! لطفاً امر بفرمایید! چه کمکی از دست من بر می آید؟
نگاه محبّت آمیزی به من کردند و فرمودند: علیکم السلام! خوشحالم که پدرم چنین شیعیانی دارد. بسیار خوب! بگو بدانم، از قرآن و آموزه های اسلام تا چه حدّی می دانی؟
عرض کردم: من چند جزئی از قرآن را حفظ هستم و از اسلام هم در حد کتاب های شهید مطهری، سخنان نائبتان و امام خمینی ره چیزهایی می دانم.
فرمودند: حفظ قرآن خوب است، اما از محتوای قرآن چه می دانی؟
عرض کردم:
حقیقت آن است که؛ تصمیم داشتم امسال یک دور تفسیر المیزان را به طور کامل
بخوانم که هنوز جزء اول را تمام نکرده بودم، خبر ظهورتان را شنیدم و بی
درنگ خودم را به اینجا رسانیدم.
با تاسف سری تکان دادند و فرمودند: از اسلامی که روح خدا معرفی کرد، چه می دانی؟
عرض کردم: راستش تنها چند کتاب و سخنرانی را از ایشان خوانده ام!
فرمودند: پس هنوز اسلام را هم به طور کامل نشناخته ای؟! اشکالی ندارد! ظاهراً خوب حرف می زنی و قدرت بیان داری! ما برای تبلیغ اسلام در کشورهای عربی، اروپایی، آسیایی و آفریقایی نیاز به مبلّغ داریم، به چند زبان زنده دنیا مسلّطی؟
کمی سرخ شدم و با خجالت عرض کردم: راستش عربی را در حدّ ترجمه قرآن می فهمم و انگلیسی را هم در حدّی که در دروس دانشگاه لنگ نمانم!
نگاهی به من کردند و فرمودند: از اینکه آمدی ممنونم! اما به خانه ات بازگرد و به امورات زندگی ات بپرداز! ان شالله که ماجور باشی!
عرض کردم: من اینهمه راه را نیامده ام که دست خالی بازگردم! نمی شود شما دعایی بخوانید یا دستی بر سرم بکشید تا بتوانم به آن زبان هایی که مد نظر دارید، صحبت کنم؟
لبخند معنی داری زدند و سر مبارکشان را به علامت منفی تکان دادند!
عرض کردم:
پس اینهمه دعای ندبه و عهدی که خواندم چه؟! شما را قسم به اشکهایی که در
سوگ جدّ بزرگوارتان حسین ریختم، آیا نمی شود که با نَفَس مسیحایی تان،
دریچه های حکمت را به روی قلبم باز کنید تا اسلام واقعی را بشناسم؟ به
خداوندی خدا قسم، دلم می خواهد قدمی برای شما بردارم.
باز از سر تاسف نگاهی به من کردند و اینبار با لحنی تحکّم آمیز فرمودند: به خانه بازگرد و به جهادت بپرداز.
از من که دور می شدند. بغض گلویم را
گرفته بود اما نمی توانستم بیش از آن اصرار کنم و تنها کاری که از دستم بر
می آمد این بود که دور شدن امامم را تماشا کنم که ناگهان برگشتند و با لحنی
حزن آلود پرسیدند: راستی! همه شیعیان پدرم علی اینگونه اند؟
از شدّت خجالت، از خواب پریدم و وقتی فهمیدم که رویا می دیدم، دو رکعت نماز شکر خواندم و از عمق وجودم دعا کردم که به این زودی ها نیایند! آمین!